قارون های زمان
نویسنده امیدوار است این حکایت منظوم با دستمایه طنز موجب تشدید اضطراب افکار عمومی و همچنین موجب گسترش «ویروس بدبینی» در جامعه نشود
شَبي در چِله ي سردِ زمستان
شتابان مي گذشتم از خيابان
که از مخروبه اي آمد صدايي
صداي آدمِ دردآشِنايي
شنيدم با خدا فردي سخن گفت
دعايي خارج از ادراکِ من گفت
از آنجايي که من قدري فضولم،
نه چندان هم مُقيّد بر اصولم،
لذا ماندم ببينم او چه گويد
به زاري از خداوندش چه جويد
بگفت : «.... اي رب من ! دنيا خراب است
ببين دلهاي ما اينجا کباب است
خداوندا ! جهان غرق تباهي است
از اين رو تشنه ي عدل الهي است
خدايا ! آخر اين «حقِ وِتو» چيست؟!
چرا عدلي در اين دنياي ما نيست؟!
خداوندا ! تو را صبري عظيم است
يکي از جمله اسمائت حليم است
ولي کي کاسه ي صبرت سر آيد؟
به ميدان پاي عدلت از در آيد
تو را درياي صبري لايزال است
وليکن صبر مردم در زوال است
زماني چونکه فرعون با سپاهش
به طغيان آمد از قلب سياهش،
فقط ناظر به اعمالش نبودی
به دريای بلا غرقش نمودي
زماني هم که قارون در خطا بود
اسير نِخوت و پول و طلا بود،
به فرمانت زمين او را ببلعيد
که مانَد مرگ او یک درس جاوید
اگر قارون و موسي قوم و خويش اند
ولي در ديدِ عدلت گرگ و ميش اند
لذا با مصلحت چشمت نَبستي
فنا کردی تو قارون را به پستي
کنون هم مِثلِ قارون بين زياد است
که صدها مثل او در اين بلاد است
وليکن چون کنون امثالِ قارون،
مصون گرديده در دامان قانون،
خودت با لشکر قارون جَدَل کن
به قانون الهي خود عمل کن
که اکنون اهل قانون يا به خوابند،
و يا با شخص قارون هم حسابند
به قارون هم رسان بيم عذابش
که شايد وا شود چشم حسابش
وليکن گر نيامد بر سر راه
فرو کن در زمين او را به ناگاه
خدايا ! مي شود آيا تو امروز
کني قارون ما را عبرت آموز؟
زمين او را چنان در خود کشاند،
که قبري هم از او باقي نماند؟
تصور کن اگر قارون به دنيا
کنون بر گردد و بيند جهان را،
طلبکارت شود، گويد: « خدايا !
چرا تنها مرا کردي تو رُسوا ؟!
مرا با یک شتر از زیور آلات
به سختی آن زمان کردی مجازات
ولی این دوره جمعی صاحب مال
شدند از بنده بالاتر به هر حال
که من با آن همه گنج و طلايم،
گدايي پيش آقا زاده هايم ....! »
کنون امثال قارون مِثلِ ابليس
به اشرافي گري بين کرده تدريس
تريلي ها طلا ديدم فلانی
به يک محموله کردش بایگانی
که گويي معجزي گشت و همان فرد
طلاها را در آن محموله مس کرد
سپس بار دگر آن کيمياگر
طلایش کرده آن را جاي ديگر!
بدون ماليات و گمرک و مُزد
چه راحت مالِ ما را مي بَرد دزد!
چرا اينها به غارت اينچنينند؟
ولي در عيش و عشرت بر زمينند
عدالت پس کجا باشد خدايا ؟!
اگر خشمت نگيرد جان اينها !
که اينها اينچنين با مال و شوکت،
کثيري هم به فقر و در فلاکت
لذا يا رب! به قارون هاي ما نیز
بياور آن عذاب وحشت انگیز
بياور آيتِ خشم الهي
که بَلعَد مرکزِ ظلم و تباهي
فرو کن در زمين هر کاخ بيداد
نما رسواي عالم جمع شياد
وجود خوار قارون در زمين کن
از آياتي دگر احياي دين کن
که مردم عبرتي شايسته گيرند
چنين تسکين به قلب خسته گيرند...»
« فلاني » را نفهميدم چه کس بود!
ندانم آن دعا حق، يا هوس بود
نمي دانم که قارون زمان کيست!
که ما را فرصت فکري چنان نيست
که امثال منِ يک لا قُبايي
چه کارش بوده با قارون به جايي؟!
از اين رو رفتم و ديگر نماندم
به هر صورت خَرِ خود را براندم
که اينها بهرِ ماها نان نگردد
براي فاطي ام، تُنبان نگردد
دويدم تا رِسَم تا پاي سرويس
رَوَم در « شرکتِ مردانِ نخ ريس»
که ناني را به کف آرم به سختي
خورَم با همسرم در تيره بختي